لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست... تا بدانی نبودنت آزارم میدهد
درباره من
مخاطب خاص من به سادگی یک لبخند فراموش شد .
او رفت و من عاشقانه های بی مخاطبم را به حراج گذاشته ام.
....................................................
دنبال مخاطب خاص نوشته هایم نگردید
ارزش خاص بودن را نداشت
ادامه...
لبخند که می زنی از پس رنج ها ، چنان شیفته ام می کنی که بهار را با مهربانی ات تاخت می زنم و باز هم پیروزم !
حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می کنی:
وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی !
لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود
آی...
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود
کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به
ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید .
او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و
گفت: مواظب خودت باش کودک پرسید: ببخشید خانم !
شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد:
نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم کودک گفت:
می دانستم با او نسبت دارید.
شاید آرام تر می شدم
فقط و فقط...
اگر می فهمیدی،
حرفهایم به همین راحتی که می خوانی
نوشته نشده اند!!
گاهی به خاک سپردن یک جسد از خواباندن یک قاب عکس آسانتر است؛ لعنت به خاطرات