درد و دل

لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست... تا بدانی نبودنت آزارم میدهد ‏

درد و دل

لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست... تا بدانی نبودنت آزارم میدهد ‏

روزی می رسُد کـﮧ

باورت بشود یا نـه 

روزی می رسد کـه
دلت  برای  
هیچ کس

بـه اندازه ی  
مـن  
تنگ نـخواهد شد

برای
 نگاه کردنم 


خندیدنم 


اذیت کردنم 

برای تمام
لحظاتی  که در 
کـ ـنارم داشتی

روزی خواهد رسید کـه  در
حسرت 
تکرار دوباره من  خواهی  بود


می دانم روزی  کـه نباشم "هیچکس تکرار مـن  نخواهد شد"

    



هر وقت کم می آورم می گویم اصلا مهم نیست



اما تو که می دانی نبودنت چقدر مهم است....!


نظرات 25 + ارسال نظر
ناصر سه‌شنبه 22 بهمن 1392 ساعت 07:15 ب.ظ http://naser72.blogfa.com/

راستی شعرامو نقد کنی ممنونت میشم.

چشم حتما

دختر زمستان جمعه 18 بهمن 1392 ساعت 12:37 ق.ظ http://http://jodaoftade1372.blogfa.com/

با تبادل لینک موافقی؟؟؟
عایـــــــــــــــــا؟؟؟

سلام؛بلی‏ گلم با افتخار

eraj دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 12:32 ق.ظ http://eraj.blogsky.com

از دوازده سالگی هر سال روز تولدم یک دسته گل یاس سفید بسیار زیبا برایم فرستاده می شد ، بدون این که نام و نشانی از فرستنده داشته باشد . مدت ها برای پیدا کردن فرستنده تلاش کردم ، حتی به گل فروشی ها هم زنگ زدم ، اما بی فایده بود !



به هر حال این روند هر سال ادامه داشت . در تمام این مدت از زیبایی کار و محبت فرستنده خوشحال بودم و همیشه در تخیلاتم تلاش کردم حدس بزنم که فرستنده کیست . قسمتی از شادترین لحظات زندگی ام در رویای آن فرد سپری شد . آن انسان پُر شور و شگفت انگیز ، اما خجالتی و یا عجیب و غیر عادی که حاضر نبود هیچ نام و نشانی از خود بگذارد .

در نوجوانی تصور می کردم فرستنده ممکن است پسری باشد که دوستم دارد و یا کسی که دوستش دارم و یا کسی که او را نمی شناسم ، اما او کاملاً متوجه من است . مادرم هم غالباً در این حدس زدن ها به من کمک می کرد از من می پرسید :
” دخترم خوب فکر کن ، آیا کسی بوده که تو به او محبتی کرده باشی و او از این راه بخواهد قدرشناسی خود را نشان دهد . ”
و بعد دفعاتی را به یادم می آورد که به دیگران کمک کرده بودم . زمانی که خانم همسایه با بچه هایش از خرید برمی گشت ، در بیرون آوردن وسایل از ماشین به او کمک می کردم و مراقب بودم که بچه هایش وسط خیابان نروند . یا حتی آن فرستنده مرموز ممکن بود پیرمردی باشد که او را از خیابان رد می کردم و درفصل زمستان نامه های او را می گرفتم تا مجبور نباشد در آن خیابان های یخ زده خود را به خطر اندازد .



مادرم برای وسعت دادن به تصورات من درباره ى فرستنده آن یاس های سفید به بهترین نحو مرا یاری می کرد . او می خواست دخترش خلاق باشد و احساس کند که عزیز و دوست داشتنی است ، نه تنها برای مادرش ، بلکه برای همه .



هفده ساله بودم که پسری قلبم را شکست . شبی که برای آخرین بار به من زنگ زد ، آنقدر گریه کردم که خوابم برد . صبح که بیدار شدم بر روی آینه ى اتاقم با رُژ لب قرمز نوشته شده بود :
با تمام وجود بپذیر با رفتن عشق دروغین ، عشق واقعی خواهد رسید .
به آن جمله فکر کردم و فهمیدم که مادرم این جمله را برای تسکین من نوشته است ، اما زخم هایی هم بود که مادرم نمی توانست آنها را بهبود بخشد .



یک ماه قبل از پایان سال آخر دبیرستان پدرم با حمله ى قلبی از دنیا رفت . غم و غصه ، ترس و بی اعتمادی تمام وجودم را فرا گرفت . دیگر هیچ شور و اشتیاقی برای شرکت در جشن فارغ التحصیلی که آن همه برایش تلاش کرده بودم نداشتم .



یک روز پیش از درگذشت پدرم ، من و مادرم برای جشن فارغ التحصیلی لباس زیبایی خریده بودیم ، اما لباس اندازه من نبود . وقتی روز بعد پدرم از دنیا رفت به کلی لباس را فراموش کردم ، اما مادرم فراموش نکرده بود .



روز قبل از جشن ، لباسم به طرزی باشکوه بر روی مبل اتاق پذیرایی گذاشته شده بود و حتی از نظر اندازه هم مشکلی نداشت .
مادرم با وجودی که خود در اوج ناراحتی به سر می برد ، کاملاً متوجه احساسات فرزندانش بود . او به ما این قدرت را داد که همواره زیبایی ها را ببینیم ، حتی در بدترین شرایط . . .
در حقیقت مادرم می خواست فرزندانش خود را در آن یاس های زیبا ببینند ، دوست داشتنی ، محکم و استوار ، کامل و هم رنگ ، با رایحه ى جادویی و شاید کمی هم پُر رمز و راز .



بیست و دو ساله بودم که ازدواج کردم . ده روز بعد مادرم از دنیا رفت ، همان سال بود که دیگر دسته گل یاس سفید برایم فرستاده نشد .



” مادر ، سمبل زندگى و عشق و محبت است . “

فوق العاده بود متنش؛

عاشقانه های رزقرمز رضا چهارشنبه 8 آبان 1392 ساعت 02:35 ب.ظ http://www.rrr68.blogsky.com

آنقدر مرا سرد کرد، از خودش... از عشق...
که حالا به جای دل بستن یخ بسته ام!
آهای!!!
روی احساسم پا نگذارید... لیز می‌‌خورید.

عاشقانه های رزقرمز رضا چهارشنبه 8 آبان 1392 ساعت 02:34 ب.ظ http://www.rrr68.blogsky.com

دیگررقص نمیخواهم...

دنیا تمامش کن تاسازت را نشکسته ام...

چقدربزنی ومن برقصم...!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد