لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست... تا بدانی نبودنت آزارم میدهد
درباره من
مخاطب خاص من به سادگی یک لبخند فراموش شد .
او رفت و من عاشقانه های بی مخاطبم را به حراج گذاشته ام.
....................................................
دنبال مخاطب خاص نوشته هایم نگردید
ارزش خاص بودن را نداشت
ادامه...
در غیبت دستهای تو
عشق هم ...
عریان و بی پناه می شود
در غیبت دستهای تو
عاطفه انگار ... بی قرار می شود
در غیبت دستهای تو
بر صلیب عشق ...
هر لحظه این دل بی قرار
بر فراز می شود
در غیبت دستهای تو
چگونه باید مرد ؟ !
آنجا که ذورق احساس ...
اسیر و ... خستهّ گرداب می شود !
در غیبت دستهای تو
چهارفصل دلم ... پائیزی
و بی تو چه سان ... پر ملال می شود
در غیبت دستهای تو
از جدار فاصله ها ...
تمام منطره ها ... تاریک است
آنجا که ....
تو نیستی و ....
تمام دلم ... پر غبار می شود
در غیبت دستهای تو
عشق هم ...
عریان و بی پناه می شود
در غیبت دستهای تو ...
عاطفه انگار ... بی قرار می شود !
دل بارونیـــــــم دستاتو می خــواد
نگاه خسته ام چشماتو می خواد
گل شب بوی من آخــــر کجائی ؟
که اندوه دلــــم شبهاتو می خواد
طلوع کن بر شب تنــــــهائی من
که خـواب نسترن رؤیاتو می خواد
تو بانـوی هـــزار و یک شبم باش
که اوراق دلـــــم لبهاتو می خواد
چمدان هایم را بسته ام
معشوق را بوسیده ام
و چشم به راه دوخته ام
به انتظار معجزه ای که نه
شاید کور سوی امیدی که مانع ِ کوچم شود
این دقایق آخر
خودم را ورق میزنم
و همه ی آرزوهایم را
کاش میدانستم این خیال بر شانه ی کدام شهاب سنگ سنگینی میکند
در غیبت دستهای تو
عشق هم ...
عریان و بی پناه می شود
در غیبت دستهای تو
عاطفه انگار ... بی قرار می شود
در غیبت دستهای تو
بر صلیب عشق ...
هر لحظه این دل بی قرار
بر فراز می شود
در غیبت دستهای تو
چگونه باید مرد ؟ !
آنجا که ذورق احساس ...
اسیر و ... خستهّ گرداب می شود !
در غیبت دستهای تو
چهارفصل دلم ... پائیزی
و بی تو چه سان ... پر ملال می شود
در غیبت دستهای تو
از جدار فاصله ها ...
تمام منطره ها ... تاریک است
آنجا که ....
تو نیستی و ....
تمام دلم ... پر غبار می شود
در غیبت دستهای تو
عشق هم ...
عریان و بی پناه می شود
در غیبت دستهای تو ...
عاطفه انگار ... بی قرار می شود !
دل بارونیـــــــم دستاتو می خــواد
نگاه خسته ام چشماتو می خواد
گل شب بوی من آخــــر کجائی ؟
که اندوه دلــــم شبهاتو می خواد
طلوع کن بر شب تنــــــهائی من
که خـواب نسترن رؤیاتو می خواد
تو بانـوی هـــزار و یک شبم باش
که اوراق دلـــــم لبهاتو می خواد
چمدان هایم را بسته ام
معشوق را بوسیده ام
و چشم به راه دوخته ام
به انتظار معجزه ای که نه
شاید کور سوی امیدی که مانع ِ کوچم شود
این دقایق آخر
خودم را ورق میزنم
و همه ی آرزوهایم را
کاش میدانستم این خیال بر شانه ی کدام شهاب سنگ سنگینی میکند
دیرگاهیست
بالهایمان را آویخته ایم به جا لباسی
عادت کرده ایم به زمیــن!
زمین جای گرم و نرمیست...
چه خیال اگر چشمهایمان را خواب
چه خیال اگر دل هایمان را آب برده است!
شبهای مهتابی با این که تاریکند، روشن اند!!
و شبهای ابری با این که دلگیرند، دست و دلبازند!!
"چون در نهایت می بارند"
و وقتی که میبارند "سخاوتمندانه" می بارند!
برای همه "یکسان، "بدون چشم داشت" و "پاک"...