حــوآســـــت بآشد بآنو
اگـــــربــه مــــردی بــیــش اَزحد بـــها بدهـــی
دیــگـــــربرای داشتنــــت تلـــاش نمی کنـــد
نگــــاهـــش ســـــرد می شود..
کلـــامش بـــی روح
دستـــآنش یخ زده
حــرف هــایش بــوی دل مردگـــــی می گیــــــــــرد!!
وآغــــوشش بوی هوس..
و درست میشوی زخم خورده ای شبیه من...
گرگ ها همیشه زوزه نمیکشند . . .
گاهی میگویند دوستت دارم و زودتر از آنکه بفهمی بره ای .
میدرند خاطراتت را .
و تو می مانی با تنی که بوی گرگ گرفته...
همیشه یادت باشه که ...
امروز فرصتی دست داد تا دوباره طلوع خورشید را به نظاره بنشینم
دور از هیاهو و در سکوت
چقدر زیباست این لطف پروردگار به انسان
اینکه نوری آرام آرام، با صبر و آرامش خود را به تو می نماید
دور از شلوغی زندگی که ناخودآگاه پرده ای تار روی چشمانت می کشد
تا خود را از ساده ترین دلخوشی ها محروم کنی،
تنها همین از سهراب سپهری در خاطرم می ماند
همیشه : چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید
دختران شهر
به روستا فکر می کنند
دختران روستا
در آرزوی شهر می میرند
مردان کوچک
به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند
مردان بزرگ
در آرزوی آرامش مردان کوچیک می میرند
کدام پل در کجای جهان شکسته است که هیچ کس به خانه ای نمی رسد.
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند روزیست که هرشب به تو می اندیشم
به تو آری به تو یعنی به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور
به همان سایه همان وهم همان تصویری
که سراغش ز غزلهای خودم می گیری
به همان زل زدن از فاصله ی دور به هم
یعنی آن شیوه ی فهماندن منظور به هم
به تبسم به تکلم به دل آرایی تو
به خموشی به تماشا به شکیبایی تو
به نفس های تو در سایه سنگین سکوت
به سخن های تو با لهجه ی شیرین سکوت
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول نام کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است
یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیش
می شود یک شبه پی برد به دلدادگیش
آه ای خواب گران سنگ سبک بار شده
ای که بر روح من افتاده وآوار شده
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم تشنه ی دیدار من است
یک نفر سبز چنان سبز که از سرسبزیش
می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول نام کسی ورد زبانم شده است
آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست ؟
اگر این حادثه ی هر شبه تصویرتو نیست
پس چرا رنگ تووآینه اینقدر یکیست؟
حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش
عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش
آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود
اینک از پشت دل آینه پیدا شده است
وتماشاگه این خیل تماشا شده است
آن الفبای دبستانی دلخواه تویی
عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی
باد که میاد آروم آروم قاصدک هارو میاره
دلم میگه خدا کنه باز خبر از تو بیاره
چشام همش تا به سحر به یاد تو خواب نداره
خاطره ها جون می گیره باز تو رو یادم بیاره
چه قدر دوست داشتم تمام دلتنگی های این روز ها را
با کسی تقسیم می کردم ،
و یا کسی بود برای گوش دادن و درد دل کردن ،
بماند که آنقدر فاصله زیاد شده که هرچه فریاد می زنم
گویا صدایم را هیچ کس نمی فهمد....!