به خــداحافــظـی تــلـخ تـو سـوگــنـد نــشــد
کـه تـو رفــتـی و دلـم ثـانـیـه ای بـنـد نـشـد
بـا چـراغـــــی هـمه جـا گـشـتـم و گـشـتـم در شـهـر
هـیــچ کـس ! هــیـچ کـس ایـنجا به تـو مانـنـد نـشـد
خواسـتـنـد از تـو بگویـنـد شـبـی شـاعـرها
عـــاقـبـت بـا قــلــم شــرم نوشـتـنـد : نـشد
وقتـــی عاشقـــانه هایــت بوی رفتــن می داد...
این روزهای تنهـــایی دور
از انتظــار نبـــود...
یارب تو او را همچو من بر غم گرفتارش مکن
در شهر غربت ای خدا هرگز تو آزارش مکن
هر چند او از رفتنش چشمان من گریان نمود
لیک ای خدای مهربان از غصه پر بارش مکن . . .
به وســعـت نـدیــدن نــگاهــت خستــه ام
چگــونــه
بشکنــم ثــانیــه هــای سنگـیــن دوریــت را ؟؟؟
نمیدانی از دیشب تا صبح چه " بارانی " می آمد ....
کـاش به خودمان قــول بدهیــم
چِـــــه آزار دَهــندِه مـی شَـــوَند
کـــوچـــه های شَــــهـر
حَیاط خانــه ، اُتــاق هـا ...
وَقــــتـی بویِ کَلافِـــگـی مـــی دَهــــند
وَقـــتـی اَز تـــو
تَنـــهـــا ،
خـاطِــــره دارَنــــد
تنهایى راه رفتن سخت نیست … !
ولى وقتى ما این همه راهو با هم رفتیم ،
تنهایى برگشتن خیلى سخته …
می بینم صورتمو تو آینه
با لبی خسته می پرسم از خودم
این غریبه کیه از من چی می خواد
اون به من یا من به اون خیره شدم
باورم نمیشه هر چی می بینم
چشامو یه لحظه رو هم می زارم
با خودم میگم که این صورتکه
میتونم از صورتم ورش دارم
می کشم دستمو روی صورتم
هر چی باید بدونم دستم میگه
منو توی آینه نشون میده
میگه این تویی نه هیچکس دیگه
جای پاهای تموم قصه ها
رنگ غربت رو تموم لحظه ها
مونده روی صورتت تا بدونی
حالا امروز چی ازت مونده به جا
آینه میگه تو همونی که یه روز
می خواستی خورشید و با دست بگیری
ولی امروز شهر شب خونت شده
داری بی صدا تو قلبت می میری
می شکنم آینه رو تا دوباره
نخواد از گذشته ها حرف بزنه
میشکنم آینه هزار تیکه میشه
ولی باز تو هر تیکش عکس منه!
عکسا با دهن کجی بهت میگن
چشم امید و ببر از آسمون
روزا با هم دیگه فرقی ندارن
بوی کهنگی میدن تمومشون!......
ﺁﻏـــــــﻮﺵ ﮐﺴـــﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳـــﺖ ﺑﺩار ؛
ﮐـــﻪ ﺑـــﻮﯼ "ﺑـــــﯽ ﮐﺴـــﯽ" ﺑﺪﻫﺪ ،
ﻧــﻪ ﺑــــﻮﯼ"ﻫــــﺮﮐﺴـــﯽ"
من نه عـاشق بـودم و نـه آلـوده بـه افـکار پـلید
من بـه دنـبـال نـگاهے بـودم کـه مرا
از پس دیـوانـگے ام مے فـهمیـد !
و خدا مے دانـد ...
سادگـے از تـه دلـبستـگے امـ پـیـدا بـود ...
بهانه هایت برای رفتن چه بچه گانه بود
چه بیقرار بودی زودتر بروی از دلی که روزی
بی اجازه وارد آن شده بودی …
کاش لبخندهایت آنقدر زیبا نبودند که امروز آرزوی دیدن یک لحظه
فقط یک لحظه از لبخندهای عاشقانه ات را داشته باشم ...
کاش چشمان معصومت به چشمانم خیره نمی شد ...
تا امروز چشمان من به یاد آن لحظه بهانه گیرند و اشک بریزند ...
کاش حرف های دلم را بهت نگفته بودم تا امروز با خود نگویم
آخه او که میدونست...
برنگرد،
که بر نمی گردی تو هیچوقت
نمی خواهم داشته باشمت،نترس فقط بیا
در خزان خواسته هام کمی قدم بزن تا ببینمت
دلم برای راه رفتنت تنگ شده است…
وبه اندازه ی بی معرفتی دردکشید
خودم رو فراموش کردم که زمانی عاشق آشغالی بودم
که فکر می کردم آدمه!!!!!!!!!!!
جسارت میخواهد:
نزدیک شدن به افکار دختری که روزها مردانه با زندگی میجنگد...
اما شب ها بالشش از هق هق دخترانه اش خیس است...
دوست داره همه چی تموم بشه . .
من به اونجا رسیدم...
رفتــــه ای ؟؟؟
بعضی ها بهـش میگن قسمـــــــــــــ ـت ،
اما من تازگیها بهش میگم به درکـــ ــــ ...
چه زود همه چیز فراموشت شد